يكی از افسران عراقی اسیر شده بود
به شدت احتیاج به خون داشت
چند تا بچه بسیجی آستین بالا زده بودن تا بهش خون اهدا کنن
اما افسر عراقی قبول نمی کرد
می گفت : شما فارسید ، شما نجس هستید ، خون شما رو نمی خواهم
بچه ها نا امید شده بودن و آستين ها رو پايين می آورند
مهدی باكری وارد شد و با شنيدن ماجرا خندید و گفت :
ما انسانيم! بهش خون تزریق کنین تا زنده بمونه
پزشک با زور به افسر عراقی خون تزريق کرد ...
خاطره ای از زندگی سردار شهید مهدی باکری
منبع: نشریه با شهدا در جمعه