یه بسیجی تیر خورده و به شهادت رسیده بود
به اتفاق حاج احمد کریمی رفتیم بالای سرش
حاج احمد گفت: من دلم نمی خواد اینجوری شهید بشم
من از خدا خواستم اگه قراره شهید بشم ، مث امام حسین ارباً اربا بشم
دلم می خواد مثل مولام در راه خدا تیکه تیکه بشم
دوست حاج احمد گفت: حاجی! نداشتیما!...
ما قرار گذاشتیم با هم شهید بشیم ، یادت نرفته که؟!
حاج احمد کریمی گفت: قرار داشتیم یا نداشتیم ، من دیگه می خوام برم...
... چند روز بعد حاج احمد کریمی به آرزوش رسید
گلوله خمپاره بهش خورد و تیکه تیکه شد
از تمام بدنش فقط یه گونی باقی موند
پاره های بدنش رو جمع کردیم و گذاشتیم توی آمبولانس
رفیق حاج احمد اومد و گفت: چی شده؟!!
گفتم: حاج احمد کریمی شهید شد
گفت: یعنی چی شهید شد؟ ما قرار داشتیم با هم شهید بشیم
گفتم: قرار داشتین یا نداشتین ، حاج احمد شهید شد
گفت: پیکرش کجاست؟
گفتم: تمام بدنش شده یه گونی ، گذاشتیم پشت آمبولانس
رفت سمت آمبولانس تا تیکه های بدن حاج احمد رو ببینه
همینطور که داشت می رفت سمت آمبولانس یه ترکش اومد و سرش رو قطع کرد
به آرزو و قرارش با حاج احمد رسید
انگاری خدا پای قول و قرارشون رو امضا کرده بود...
خاطره ای از زندگی سردار شهید احمد کریمی
راوی : سردار جانباز حاج حسین یکتا