شش ، هفت ساله بودم که جای خالی پدر به شدت آزارم می داد
آرزوی داشتن بابا کلافه ام کرده بود
هر وقت مردی توی خیابون می دیدم بهش می گفتم بابا
نمی تونستم باور کنم که دیگه پدرم بر نمی گرده
وقتی آزادگان برگشتند با خودم گفتم: این دفعه دیگه حتما بابام بر می گرده
اما واقعیت چیز دیگه ای بود
بابام شهید شده و برای همیشه از پیش ما رفته بود ...
... یه شب بابام اومد به خوابم و گفت:
من پدر تو هستم
درسته که من دیگه نیستم ، اما نبودنم به این معنی نیست که وجود نداشته باشم
من هر روز و هر لحظه به یادتونم
فکر نکن تو
اینو بدون که حتی اگه مشکلی براتون پیش بیاد من زودتر از شما با خبر میشم...